جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود یعنی فراموشی
قلب تقاضای عفو عشق را داشت ، ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
"آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی "
"ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی "
"یا تو ای لب مگر تو نبودی که در آتش بوسه زدن به او می سوختی "
"دستها،پاها و ... با شما هستم حالا چی شده این چنین با او مخالفید"
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند
عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بی زارند
ولی من متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت می کنی؟؟!!
قلب نالید : که من بدون وجود عشق دیگر قلب نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کارثانیه قبل را تکرار می کنم
و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی با شم
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم
:: بازدید از این مطلب : 103
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5